mazhabi دنیای مطالب |
|||||||
آن ساليوان كليد زبان را به دستم داد. بسيارى از چيزهايى را كه مى خواستم مى پرسيدم. حرف زدن را از طريق انگشت ياد گرفته بودم ؛ اما مجموع كلماتى كه مى دانستم براى من كفايت نمى كرد. دلم مى خواست هرچه بيشتر مى آموختم و آسان تر صحبت مى كردم. يك روز صبح معنى« عشق » را از او پرسيدم. آموزگار مهربان دستش را به دور كمر من حلقه كرد ، بعد مرا به سينه ى خود فشرد و آنوقت با گردش انگشت به من گفت : " تو را دوست دارم ! " پرسيدم : " دوست داشتن چه چيزى است؟ " دستش را به روى قسمت چپ سينه ام گذاشت و گفت : " اينجاست! " فهم مطلب براى من خيلى مشكل بود ؛ اما نااميد نشدم و كوشش كردم بهتر بفهمم. آن روز حس كردم كه در آن قسمت سينه ام چيزى هست كه دائما مى زند و مى تپد و هر وقت هيجانى به من دست مى دهد ، تپش آن بيشتر مى شود. آن وقت بود كه مختصرى از معنى عشق دستگيرم شد ولى باز هم قانع نشده بودم. چندى بعد به روى ايوان نشسته بوديم. آفتاب بود. بعد ابر شد و باران باريدن گرفت. ساعتى بعد از نو ابرهاى متراكم پس رفت و خورشيد نمودار شد. يكمرتبه خوشم آمد. از معلمم پرسيدم : " آيا اين عشق نيست؟ " با گردش انگشت به من گفت : " ببين دخترم ، عشق چيزى است مثل ابر كه قبل از بيرون آمدن آفتاب در آسمان بود. تو نمى توانى دستت را دراز كنى و به ابر دست بزنى ؛ ولى باران را كه از ابر بيرون مى آيد حس مى كنى و مى فهمى كه درخت ها و گل ها و سبزه ها چقدر لذت مى برند كه باران به روى آنها بريزد. عشق هم مثل ابر است. نمى توانى به آن دست بزنى و آن را حس كنى ، اما شيرينى و خوبى و لذت آن را كه به روى هر چيزى پاشيده مى شود حس مى كنى. بدون عشق هيچ كس خوشحال نيست ، سعادتمند نيست ، حتى تو خودت هم دلت نمى خواهد بخندى و بازى كنى. " زيبايى ، عشق و حقيقت آن مثل نور خورشيد بر ساحت تاريك من تابيدن گرفت. آنقدر خوب فهميده بودم مثل اينكه سطورى درخشان از برابر روحم مى گذشتند و آنها را با چشم باطن مى ديدم. از آن روز تصميم گرفتم به عشق پناه ببرم و خود را با همين رشته ى نامرئى با جهانيان مربوط كنم.
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ خودتون خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() |
|||||||
![]() |