mazhabi
دنیای مطالب
 
 
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:6 ::  نويسنده : adel

قنبر غلام مولا علی میگوید: روزی مولایم علی، با دزدی روبه رو شد که قصد سرقت اموال آن حضرت را داشت. دزدی از اموال امیر المومنین!
من هم ندیده بودم تا روزی که بر در مسجد کوفه قاطر حضرت را بدون افسار و نگهبان دیدم در حالی که امیرالمومنین در مسجد مشغول نماز بود.
کنار قاطر ایستادم و مواظب آن بودم تا حضرت بیرون آمد و هنگامی که قاطر را بدون افسار و نگهبان دید با تعجب فرمود: سبحان الله! من دو درهم آماده کرده بودم تا به او هدیه بدهم.
مولایم هنگام ورود به مسجد، قاطر را به مردی سپرده بود تا در ازای مواظبت از آن مبلغی به وی بدهد، اما او برای اینکه سود بیشتری ببرد افسار را از دهان حیوان گشوده و سرقت کرده بود.
آنگاه امیر مومنان همان دو درهمی که برای آن شخص آماده کرده بود به من داد تا به بازار بروم و افساری بخرم. در بازار مردی را دیدم که افساری در دست دارد و آن را به دو درهم می فروشد.
آن را خریدم و نزد حضرت بازگشتم. امیرالمومنین افسار را نگریست و دانست که همان افسار به سرقت رفته است! لذا به افرادی که حاضر بودند فرمود:
هرگز به حرام نزدیک نشوید و مال مردم را غصب نکنید که رزق آن روزتان را که برایتان مقدر شده حرام میکنید. هر کس که قادر باشد اموال شخص دیگری را از راه حرام از او بگیرد و این کار را نکند، خداوند به همان اندازه روزی حلال نصیب وی خواهد نمود.



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:5 ::  نويسنده : adel

روزي رسول خدا ـ عليه السلام ـ نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از او پرسيد: «اي برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستي، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براي كسي رحم آمد؟»

عزرائيل گفت: در اين مدت دلم براي دو نفر سوخت:

1. روزي دريا طوفاني شد و امواج سهمگين دريا يك كشتي را در هم شكست، همه سرنشينان كشتي غرق شدند،‌تنها يك زن حامله نجات يافت، او سوار بر پاره تخته كشتي شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره‎اي افكند، در اين ميان فرزند پسري از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.

2. هنگامي كه شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بي‎نظير خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاي ديگر براي ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد[1] وقتي كه خواست از آن ديدار كند، همين كه خواست از اسب پياده شود و پاي راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاي چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوي خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت از اين رو كه او عمري را به اميد ديدار بهشتي كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، ‌اسير مرگ شد.

در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسيد و گفت: «اي محمد! خدايت سلام مي‎رساند و مي‎فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياي بيكران به لطف خود گرفتيم، بي‎مادر تربيت كرديم و به پادشاهي رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد، و خودبيني و تكبر نمود،‌ و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، ‌تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مي‎دهيم ولي آنها را رها نمي‎كنيم، چنان كه در قرآن مي‎فرمايد:

«إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ؛ ما به آنها مهلت مي‎دهيم تنها براي اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براي آنها عذاب خوار كننده‎اي آماده شده است.»[2]

[1] . اوصاف اين بهشت بسيار پر زرق و برق در شهر اِرَم، در كتاب مجمع البيان، ج 10، ص 486 و 487 آمده است.
[2] . آل عمران، آيه 178
جوامع الحكايات / محمد عوفي



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:5 ::  نويسنده : adel


روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:...

صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

منبع : انجمن سایت تبیان - منبع اصلیش رو پیدا نکردم.
یا حق



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:4 ::  نويسنده : adel

آخوند ملاّعبداللّه‏ بهبهانى شاگرد شيخ اعظم يعنى شيخ مرتضى انصارى ـ اعلى اللّه‏ مقامه ـ بود و در اثر حوادث روزگار مبتلا به قرض زيادى شد تا اينكه مبلغ پانصد تومان مقروض گرديد و عادتا محال بود ادا شود؛ پس خدمت شيخ استاد حال خود را خبر داد. شيخ پس از لحظه‏اى فكر نمود فرمود سفرى به تبريز برو انشاءاللّه‏ ادا مى‏شود.
ايشان حركت مى‏كند و وارد تبريز مى‏شود و در منزل مرحوم امام جمعه تبريز مى‏رود. مرحوم امام چندان اعتنايى نمى‏كند و شب را در قسمت بيرونى منزل امام مى‏ماند. بعد از اذان صبح در خانه را مى‏كوبند خادم در را باز كرده مى‏بيند رئيس‏التجّار است و مى‏گويد به آقاى امام كارى دارم؛ ايشان مى‏آيند و مى‏گويند: سبب آمدن شما اين موقع چيست؟ رئيس‏التجّار مى‏گويد: آيا شب گذشته كسى از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام مى‏گويد: بلى يك نفر از اهل علم نجف اشرف آماده و هنوز با او صحبت نكرده‏ام كه بدانم كيست و براى چه غرضى آمده رئيس‏التجّار مى‏گويد از شما خواهش مى‏كنم مهمان خود را به من واگذاريد؛ امام قبول مى‏كند.
رئيس‏التجّار با كمال احترام جناب شيخ را مى‏برد منزل خود و در آن روز قريب پنجاه نفر از تجّار را دعوت مى‏كند و پس از صرف نهار مى‏گويد:
«آقايان شب گذشته در خواب ديدم بيرون شهر هستم ناگاه جمال مبارك حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام را ديدم كه سوار هستند و رو به شهر مى‏آيند. دويدم ركاب مباركش را بوسيدم و عرض كردم: يا مولاى چه شد كه تبريز ما را به قدم مبارك مزيّن فرموديد؟ حضرت فرمود: قرض زيادى داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود. از خواب بيدار شدم در فكر فرو رفتم پس خوابم را چنين تعبير كردم كه لابد يك نفريكه مقرّب در گاه آن حضرت است قرض‏دار است و به شهر ما آمده است فكر كردم كجا بروم به منزل امام رفتم و او را يافتم نامبرده ايشانند و بيش از پانصد تومان مقروض هستند يكصد تومان را خود مى‏پردازم».
ساير تجّار هر يك مبلغى پرداختند كه قرض نامبرده ادا شد و و تتمّه وجه خانه‏اى در نجف براى نامبرده خريدارى گرديد. مرحوم صدر بوشهرى گفت آن خانه فعلاً موجود و به ارث من رسيده است.
(شهيد آيت‏اللّه دستغيب، داستان‏هاى شگفت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:3 ::  نويسنده : adel

یك زن صائبى شب عاشورا به يكى از مجالس سيدالشهدا عليه السلام كه در همسايگى آنها بر پا بوده مى رود و براى دختر خود مقدارى برنج به عنوان تبرك درخواست مى كند و از صاحب منزل مى خواهد اين امر را براى كسى نگويد، چون نزد صائبى ها اين كار بسيار ناخوشايند بوده و جرم به حساب مى آمد و اگر اين امر افشا مى شد احيانا به كشته شدن او مى انجاميده است.
بعد از گذشت يك سال با روى باز و چهره خندان به صاحب مجلس ‍ مى گويد: به بركت مجلس سيدالشهدا عليه السلام ، دخترم بعد از ۱۳ سال حامله گشته و فرزندى به او عنايت شده كه نامش را حسين گذاشتيم و به اين وسيله تمام آن خانواده به دين اسلام مشرف مى شوند.
(بحار ج ۹۸ ، ص ۶۸، كامل الزيارات ، باب ۷۷، ص ۱۹۰/ )



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:3 ::  نويسنده : adel

عالم متّقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى عليه‏السلام نقل فرمود: هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمدعلى از نجف اشرف مسافرتى به هندوستان نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم. اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى كه مبلغى كه پدرم براى مخارج ما به ما درم سپرده بود تمام شد و ما بيچاره شديم طرف عصر از گرسنگى گريه مى‏كردم و به ما در خود مى‏چسبيدم.
پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس شديم. مادرم گفت من در ايوان مى‏نشينم شما برويد حرم و به حضرت امير بگويد پدر ما نيست و ما امشب گرسنه‏ايم و از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما شام تدارك كنم؛ ما وارد حرم شديم سر به ضريح گذاشته عرض كردم پدر ما نيست و ما گرسنه هستيم.دست خود را داخل ضريح نموده گفتم: خرجى بدهيد تا مادر ما تدارك شام برايمان كند. مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند من براى برادرم گفتم: حضرت امير مى‏خواهند نماز بخوانند. پس گوشه‏اى از حرم نشستم منتظر تمام شدن نماز. پس از گذشتن كمتر از ساعتى شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود بده به مادرت و بگو تا پدر شما بيايد هرچه لازم داشته باشيد به فلان محل مراجعه كن. مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدّت به بهترين وجهى معيشت ما اداره شد تا پدرم از مسافرت برگشت.
(شهيد آيت‏اللّه دستغيب، داستان‏هاى شگفت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : adel

چهار ساله بودم. روی زمین می نشستم و نقش های قالی را روی کاغذ می کشیدم. پدرم هم از این وضعیت راضی بود. پدرم نماینده شرکت فرش در اصفهان بود.
سه سال پیش از انقلاب، روز عاشورا، مادرم گفت: برو روضه گوش کن تا چند کلام حرف حساب بشنوی. گفتم: من حالا کاری دارم بعد خواهم رفت. رفتم اتاق، اما خودم ناراحت شدم. حال عجیبی به من دست داد، قلم را برداشتم و تابلو" عصر عاشورا" را شروع کردم. قلم را که برداشتم همین تابلو شد که الان هست، بدون هیچ تغییری. الان که بعد از سی سال به این تابلو نگاه می کنم، می بینم اگر می خواستم این کار را امروز بکشم، باز هم همین تابلو به وجود می آمد، بدون هیچ تغییری. یک چیزی دارد این تابلو که خود من هم گریه ام می گیرد. در این تابلو مایه اصلی تصویر گرایی، مرکز تصویر دیده نمی شود. جایش خالی است. امام حسین که محور اصلی این تابلوست در اثر دیده نمی شوند.



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : adel

زراره بن اعين گويد: امام صادق عليه السلام حديث نمود كه عبدالله بن شداد بن الهادى احبشى مريض شد و سخت تب كرد، حسين بن على عليه السلام چون اين بدانست به عيادت او رفت . هنگامى كه از در خانه وارد شد، تب از عبدالله بيرون شد، عرض كرد: شاد و شاكرم از آن منزلت كه خداوند شما را عطا فرموده همانا تب از شما گريزان است . حضرت فرمود: والله ما خلق الله شيئا الا قد امره بالطاعه لنا
به خدا سوگند خداوند چيزى را نيافريد مگر اين كه او را به اطاعت ما امر نمود. عبدالله عرض كرد:
در اين هنگام صدايى شنيدم که گفت "لبيك" ولی كسى را نديدم .



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:0 ::  نويسنده : adel

روزی بشرحافی شوريده حال و مست همى‏رفت در راه كاغذى يافت بر آن كاغذ «بِسمِ اللّه‏ الرَّحمن الرَّحِيم» نوشته بود؛ بشر برداشت عطرى خريد و آن كاغذ معطّر ساخت و در موضعى پاكيزه به تعظيم نهاد. در آن شب بزرگى بخواب ديد كه بدو گفتند:
«برو بشر را بگوى عطر آگين كردى نام‏هاى مرا عطر آگينت كنيم، پاكيزه نمودى آنها را پاكيزه‏ات نماييم و بعزّتم نام‏آورت كنم در دنيا و آخرت».
آن بزرگ گفت: بشر مردى فاسق است پس خواب غلط ديده باشم. طهارت كرد و نماز گزارد و باز به خواب رفت بار ديگر همان حال مشاهدت كرد. بشر را طلبید، در خرابات نشان دادند، بشر آمد و پيغام بدو رسانيد و آن پيغام از مفاتيح غيب بود كه قفل درِ دل بشر بدان گشاده شد و توبه كرد.



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:0 ::  نويسنده : adel

نقل است كه احمد حنبل در حقّ بُشر ارادت تمام داشت و ملازمت آستان او مى‏كرد تا به حدّى كه شاگردانش مى‏گفتند: تو مجتهد زمانه‏اى و در انواع علوم نظير ندارى و هر ساعت از پس شوريده‏اى مى‏روى؟
امام احمد گفت: آرى همه علوم را من بهتر از او مى‏دانم، ولى خداى را او بهتر از من شناسد.
آدمى ديده است و باقى پوست ؛ ديده آنست كان كه بیند دوست
و او را حافى بدان گويند كه چون توبه كرد از شدّت غلبه حق هرگز كفش در پاى نكردى و برهنه پاى رفتى و چون از سرّ اين حال سؤال كردند، گفت:
خداى تعالى فرمايد: «وَ اللّه‏ُ جَعَلَ لَكُمُ الأرضَ بِساطا»
يعنى من كه حضرت اللّه‏ام بساط زمين را از براى شما گسترانيده‏ام.
لاجرم ادب نباشد كه بر بساط پادشاهان با كفش روند؛ پس برهنه پاى رفتن او حُسن رعايت ادب و غايت تعظيم ربّ بود.

(جواهر الاسرار)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:59 ::  نويسنده : adel

على بن‏موفّق گفت: يك سال حج كردم، شب عرفه دو فرشته را به خواب ديدم كه از آسمان فرود آمدند با جامه‏هاى سبز، يكى ديگرى را گفت: دانى كه امسال حجاج چند تن بودند؟ گفت: ششصد هزار بودند. گفت: دانى كه حج چند تن پذيرفتند؟ گفت؟ حج شش تن پذيرفتند و بس. از هول اين سخن از خواب بیدار شدم و سخت اندوهگين گشتم و گفتم: من به هيچ حال از اين شش تن نباشم.
در اين انديشه و اندوه به مشعرالحرام رسيدم و در خواب شدم، همان دو فرشته را ديدم كه همان حديث با يكديگر گفتند. آنگاه آن يكى گفت: دانى كه حق تعالى امشب چه حكم كرده است ميان خلق؟ گفت: خیر. گفت: خداوند به خاطر يكى از آن شش تن، صد هزار نفر دیگر را بخشيد و حجشان را قبول کرد.
پس از خواب بيدار شدم شادان و شكر كردم خدا را.
(كيمياى سعادت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:57 ::  نويسنده : adel

مرحوم حاج شيخ ابراهيم مشهور به صاحب‏الزمانى فرمود روز تولد حضرت على بن موسى الرضا عليه‏السلام قصيده‏اى در مدح آن حضرت گفتم و از خانه بيرون آمدم به قصد ملاقات نائب التوليه كه قصيده را براى او بخوانم؛ چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان سلطان اينجاست. كجا مى‏روى؟! قصيده را براى خودشان چرا نمى‏خوانى؟ پس از قصد خود پشيمان شدم و قصيده را مقابل حرم مقدس خواندم. پس عرض كردم: يا مولاى از جهت معيشت در فشارم، امروز هم عيد است اگر صله عنايت فرمائيد بجاست ناگاه از سمت راست كسى ده تومان در دست من گذاشت. عرض كردم يا مولاى كم است؛ فورا از سمت چپ كسى ده تومان ديگر در دست من گذاشت. خلاصه تا شش مرتبه استدعاى زيادى كردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند و چون مبلغ شصت تومان را كافى ديدم خجل شدم كه باز طلب كنم. مبلغ را در جيب گذاشته تشكر كردم و از حرم مطهر خارج شدم. در كفشدارى ديدم عالم ربانى مرحوم حاج شيخ حسنعلى تهرانى مى‏خواهند بحرم مشرف شوند مرا كه ديد در بغل گرفت و فرمود: حاج شيخ ابراهيم خوب زرنگ شدى! با حضرت رضا عليه‏السلام روى هم ريختيد؛ تو شعر مى‏گويى و آن حضرت هم به تو صله مى‏دهند. بگو چه مبلغ صله دادند؟ گفتم: شصت تومان. فرمود: حاضرى شصت تومان را بدهى و دو برابر آنرا بگيرى؟ قبول كردم. بعدا پشيمان شدم كه وجهى كه حضرت مرحمت فرمودند چيز ديگر بود. برگشتم خدمت شيخ و آنچه اصرار كردم ايشان معامله را فسخ نفرمود.
(شهيد دستغيب، داستان‏هاى شگفت)



درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان mazhabi و آدرس loveallah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 300
بازدید کل : 39797
تعداد مطالب : 253
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1