mazhabi دنیای مطالب |
|||
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:6 :: نويسنده : adel
قنبر غلام مولا علی میگوید: روزی مولایم علی، با دزدی روبه رو شد که قصد سرقت اموال آن حضرت را داشت. دزدی از اموال امیر المومنین! شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:5 :: نويسنده : adel
روزي رسول خدا ـ عليه السلام ـ نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از او پرسيد: «اي برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستي، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براي كسي رحم آمد؟» شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:5 :: نويسنده : adel
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:4 :: نويسنده : adel
آخوند ملاّعبداللّه بهبهانى شاگرد شيخ اعظم يعنى شيخ مرتضى انصارى ـ اعلى اللّه مقامه ـ بود و در اثر حوادث روزگار مبتلا به قرض زيادى شد تا اينكه مبلغ پانصد تومان مقروض گرديد و عادتا محال بود ادا شود؛ پس خدمت شيخ استاد حال خود را خبر داد. شيخ پس از لحظهاى فكر نمود فرمود سفرى به تبريز برو انشاءاللّه ادا مىشود. شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:3 :: نويسنده : adel
یك زن صائبى شب عاشورا به يكى از مجالس سيدالشهدا عليه السلام كه در همسايگى آنها بر پا بوده مى رود و براى دختر خود مقدارى برنج به عنوان تبرك درخواست مى كند و از صاحب منزل مى خواهد اين امر را براى كسى نگويد، چون نزد صائبى ها اين كار بسيار ناخوشايند بوده و جرم به حساب مى آمد و اگر اين امر افشا مى شد احيانا به كشته شدن او مى انجاميده است. شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:3 :: نويسنده : adel
عالم متّقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى عليهالسلام نقل فرمود: هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمدعلى از نجف اشرف مسافرتى به هندوستان نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم. اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى كه مبلغى كه پدرم براى مخارج ما به ما درم سپرده بود تمام شد و ما بيچاره شديم طرف عصر از گرسنگى گريه مىكردم و به ما در خود مىچسبيدم. شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : adel
چهار ساله بودم. روی زمین می نشستم و نقش های قالی را روی کاغذ می کشیدم. پدرم هم از این وضعیت راضی بود. پدرم نماینده شرکت فرش در اصفهان بود. شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : adel
زراره بن اعين گويد: امام صادق عليه السلام حديث نمود كه عبدالله بن شداد بن الهادى احبشى مريض شد و سخت تب كرد، حسين بن على عليه السلام چون اين بدانست به عيادت او رفت . هنگامى كه از در خانه وارد شد، تب از عبدالله بيرون شد، عرض كرد: شاد و شاكرم از آن منزلت كه خداوند شما را عطا فرموده همانا تب از شما گريزان است . حضرت فرمود: والله ما خلق الله شيئا الا قد امره بالطاعه لنا شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:0 :: نويسنده : adel
روزی بشرحافی شوريده حال و مست همىرفت در راه كاغذى يافت بر آن كاغذ «بِسمِ اللّه الرَّحمن الرَّحِيم» نوشته بود؛ بشر برداشت عطرى خريد و آن كاغذ معطّر ساخت و در موضعى پاكيزه به تعظيم نهاد. در آن شب بزرگى بخواب ديد كه بدو گفتند: شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:0 :: نويسنده : adel
نقل است كه احمد حنبل در حقّ بُشر ارادت تمام داشت و ملازمت آستان او مىكرد تا به حدّى كه شاگردانش مىگفتند: تو مجتهد زمانهاى و در انواع علوم نظير ندارى و هر ساعت از پس شوريدهاى مىروى؟ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:59 :: نويسنده : adel
على بنموفّق گفت: يك سال حج كردم، شب عرفه دو فرشته را به خواب ديدم كه از آسمان فرود آمدند با جامههاى سبز، يكى ديگرى را گفت: دانى كه امسال حجاج چند تن بودند؟ گفت: ششصد هزار بودند. گفت: دانى كه حج چند تن پذيرفتند؟ گفت؟ حج شش تن پذيرفتند و بس. از هول اين سخن از خواب بیدار شدم و سخت اندوهگين گشتم و گفتم: من به هيچ حال از اين شش تن نباشم. شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:57 :: نويسنده : adel
مرحوم حاج شيخ ابراهيم مشهور به صاحبالزمانى فرمود روز تولد حضرت على بن موسى الرضا عليهالسلام قصيدهاى در مدح آن حضرت گفتم و از خانه بيرون آمدم به قصد ملاقات نائب التوليه كه قصيده را براى او بخوانم؛ چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان سلطان اينجاست. كجا مىروى؟! قصيده را براى خودشان چرا نمىخوانى؟ پس از قصد خود پشيمان شدم و قصيده را مقابل حرم مقدس خواندم. پس عرض كردم: يا مولاى از جهت معيشت در فشارم، امروز هم عيد است اگر صله عنايت فرمائيد بجاست ناگاه از سمت راست كسى ده تومان در دست من گذاشت. عرض كردم يا مولاى كم است؛ فورا از سمت چپ كسى ده تومان ديگر در دست من گذاشت. خلاصه تا شش مرتبه استدعاى زيادى كردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند و چون مبلغ شصت تومان را كافى ديدم خجل شدم كه باز طلب كنم. مبلغ را در جيب گذاشته تشكر كردم و از حرم مطهر خارج شدم. در كفشدارى ديدم عالم ربانى مرحوم حاج شيخ حسنعلى تهرانى مىخواهند بحرم مشرف شوند مرا كه ديد در بغل گرفت و فرمود: حاج شيخ ابراهيم خوب زرنگ شدى! با حضرت رضا عليهالسلام روى هم ريختيد؛ تو شعر مىگويى و آن حضرت هم به تو صله مىدهند. بگو چه مبلغ صله دادند؟ گفتم: شصت تومان. فرمود: حاضرى شصت تومان را بدهى و دو برابر آنرا بگيرى؟ قبول كردم. بعدا پشيمان شدم كه وجهى كه حضرت مرحمت فرمودند چيز ديگر بود. برگشتم خدمت شيخ و آنچه اصرار كردم ايشان معامله را فسخ نفرمود. درباره وبلاگ به وبلاگ خودتون خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() |
|||
![]() |