mazhabi
دنیای مطالب
 
 
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:5 ::  نويسنده : adel


روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:...

صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

منبع : انجمن سایت تبیان - منبع اصلیش رو پیدا نکردم.
یا حق



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:5 ::  نويسنده : adel

روزي رسول خدا ـ عليه السلام ـ نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از او پرسيد: «اي برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستي، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براي كسي رحم آمد؟»

عزرائيل گفت: در اين مدت دلم براي دو نفر سوخت:

1. روزي دريا طوفاني شد و امواج سهمگين دريا يك كشتي را در هم شكست، همه سرنشينان كشتي غرق شدند،‌تنها يك زن حامله نجات يافت، او سوار بر پاره تخته كشتي شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره‎اي افكند، در اين ميان فرزند پسري از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.

2. هنگامي كه شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بي‎نظير خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاي ديگر براي ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد[1] وقتي كه خواست از آن ديدار كند، همين كه خواست از اسب پياده شود و پاي راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاي چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوي خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت از اين رو كه او عمري را به اميد ديدار بهشتي كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، ‌اسير مرگ شد.

در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسيد و گفت: «اي محمد! خدايت سلام مي‎رساند و مي‎فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياي بيكران به لطف خود گرفتيم، بي‎مادر تربيت كرديم و به پادشاهي رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد، و خودبيني و تكبر نمود،‌ و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، ‌تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مي‎دهيم ولي آنها را رها نمي‎كنيم، چنان كه در قرآن مي‎فرمايد:

«إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ؛ ما به آنها مهلت مي‎دهيم تنها براي اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براي آنها عذاب خوار كننده‎اي آماده شده است.»[2]

[1] . اوصاف اين بهشت بسيار پر زرق و برق در شهر اِرَم، در كتاب مجمع البيان، ج 10، ص 486 و 487 آمده است.
[2] . آل عمران، آيه 178
جوامع الحكايات / محمد عوفي



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:4 ::  نويسنده : adel

آخوند ملاّعبداللّه‏ بهبهانى شاگرد شيخ اعظم يعنى شيخ مرتضى انصارى ـ اعلى اللّه‏ مقامه ـ بود و در اثر حوادث روزگار مبتلا به قرض زيادى شد تا اينكه مبلغ پانصد تومان مقروض گرديد و عادتا محال بود ادا شود؛ پس خدمت شيخ استاد حال خود را خبر داد. شيخ پس از لحظه‏اى فكر نمود فرمود سفرى به تبريز برو انشاءاللّه‏ ادا مى‏شود.
ايشان حركت مى‏كند و وارد تبريز مى‏شود و در منزل مرحوم امام جمعه تبريز مى‏رود. مرحوم امام چندان اعتنايى نمى‏كند و شب را در قسمت بيرونى منزل امام مى‏ماند. بعد از اذان صبح در خانه را مى‏كوبند خادم در را باز كرده مى‏بيند رئيس‏التجّار است و مى‏گويد به آقاى امام كارى دارم؛ ايشان مى‏آيند و مى‏گويند: سبب آمدن شما اين موقع چيست؟ رئيس‏التجّار مى‏گويد: آيا شب گذشته كسى از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام مى‏گويد: بلى يك نفر از اهل علم نجف اشرف آماده و هنوز با او صحبت نكرده‏ام كه بدانم كيست و براى چه غرضى آمده رئيس‏التجّار مى‏گويد از شما خواهش مى‏كنم مهمان خود را به من واگذاريد؛ امام قبول مى‏كند.
رئيس‏التجّار با كمال احترام جناب شيخ را مى‏برد منزل خود و در آن روز قريب پنجاه نفر از تجّار را دعوت مى‏كند و پس از صرف نهار مى‏گويد:
«آقايان شب گذشته در خواب ديدم بيرون شهر هستم ناگاه جمال مبارك حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام را ديدم كه سوار هستند و رو به شهر مى‏آيند. دويدم ركاب مباركش را بوسيدم و عرض كردم: يا مولاى چه شد كه تبريز ما را به قدم مبارك مزيّن فرموديد؟ حضرت فرمود: قرض زيادى داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود. از خواب بيدار شدم در فكر فرو رفتم پس خوابم را چنين تعبير كردم كه لابد يك نفريكه مقرّب در گاه آن حضرت است قرض‏دار است و به شهر ما آمده است فكر كردم كجا بروم به منزل امام رفتم و او را يافتم نامبرده ايشانند و بيش از پانصد تومان مقروض هستند يكصد تومان را خود مى‏پردازم».
ساير تجّار هر يك مبلغى پرداختند كه قرض نامبرده ادا شد و و تتمّه وجه خانه‏اى در نجف براى نامبرده خريدارى گرديد. مرحوم صدر بوشهرى گفت آن خانه فعلاً موجود و به ارث من رسيده است.
(شهيد آيت‏اللّه دستغيب، داستان‏هاى شگفت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:3 ::  نويسنده : adel

عالم متّقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى عليه‏السلام نقل فرمود: هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمدعلى از نجف اشرف مسافرتى به هندوستان نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم. اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى كه مبلغى كه پدرم براى مخارج ما به ما درم سپرده بود تمام شد و ما بيچاره شديم طرف عصر از گرسنگى گريه مى‏كردم و به ما در خود مى‏چسبيدم.
پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس شديم. مادرم گفت من در ايوان مى‏نشينم شما برويد حرم و به حضرت امير بگويد پدر ما نيست و ما امشب گرسنه‏ايم و از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما شام تدارك كنم؛ ما وارد حرم شديم سر به ضريح گذاشته عرض كردم پدر ما نيست و ما گرسنه هستيم.دست خود را داخل ضريح نموده گفتم: خرجى بدهيد تا مادر ما تدارك شام برايمان كند. مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند من براى برادرم گفتم: حضرت امير مى‏خواهند نماز بخوانند. پس گوشه‏اى از حرم نشستم منتظر تمام شدن نماز. پس از گذشتن كمتر از ساعتى شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود بده به مادرت و بگو تا پدر شما بيايد هرچه لازم داشته باشيد به فلان محل مراجعه كن. مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدّت به بهترين وجهى معيشت ما اداره شد تا پدرم از مسافرت برگشت.
(شهيد آيت‏اللّه دستغيب، داستان‏هاى شگفت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:3 ::  نويسنده : adel

یك زن صائبى شب عاشورا به يكى از مجالس سيدالشهدا عليه السلام كه در همسايگى آنها بر پا بوده مى رود و براى دختر خود مقدارى برنج به عنوان تبرك درخواست مى كند و از صاحب منزل مى خواهد اين امر را براى كسى نگويد، چون نزد صائبى ها اين كار بسيار ناخوشايند بوده و جرم به حساب مى آمد و اگر اين امر افشا مى شد احيانا به كشته شدن او مى انجاميده است.
بعد از گذشت يك سال با روى باز و چهره خندان به صاحب مجلس ‍ مى گويد: به بركت مجلس سيدالشهدا عليه السلام ، دخترم بعد از ۱۳ سال حامله گشته و فرزندى به او عنايت شده كه نامش را حسين گذاشتيم و به اين وسيله تمام آن خانواده به دين اسلام مشرف مى شوند.
(بحار ج ۹۸ ، ص ۶۸، كامل الزيارات ، باب ۷۷، ص ۱۹۰/ )



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : adel

زراره بن اعين گويد: امام صادق عليه السلام حديث نمود كه عبدالله بن شداد بن الهادى احبشى مريض شد و سخت تب كرد، حسين بن على عليه السلام چون اين بدانست به عيادت او رفت . هنگامى كه از در خانه وارد شد، تب از عبدالله بيرون شد، عرض كرد: شاد و شاكرم از آن منزلت كه خداوند شما را عطا فرموده همانا تب از شما گريزان است . حضرت فرمود: والله ما خلق الله شيئا الا قد امره بالطاعه لنا
به خدا سوگند خداوند چيزى را نيافريد مگر اين كه او را به اطاعت ما امر نمود. عبدالله عرض كرد:
در اين هنگام صدايى شنيدم که گفت "لبيك" ولی كسى را نديدم .



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : adel

چهار ساله بودم. روی زمین می نشستم و نقش های قالی را روی کاغذ می کشیدم. پدرم هم از این وضعیت راضی بود. پدرم نماینده شرکت فرش در اصفهان بود.
سه سال پیش از انقلاب، روز عاشورا، مادرم گفت: برو روضه گوش کن تا چند کلام حرف حساب بشنوی. گفتم: من حالا کاری دارم بعد خواهم رفت. رفتم اتاق، اما خودم ناراحت شدم. حال عجیبی به من دست داد، قلم را برداشتم و تابلو" عصر عاشورا" را شروع کردم. قلم را که برداشتم همین تابلو شد که الان هست، بدون هیچ تغییری. الان که بعد از سی سال به این تابلو نگاه می کنم، می بینم اگر می خواستم این کار را امروز بکشم، باز هم همین تابلو به وجود می آمد، بدون هیچ تغییری. یک چیزی دارد این تابلو که خود من هم گریه ام می گیرد. در این تابلو مایه اصلی تصویر گرایی، مرکز تصویر دیده نمی شود. جایش خالی است. امام حسین که محور اصلی این تابلوست در اثر دیده نمی شوند.



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:0 ::  نويسنده : adel

نقل است كه احمد حنبل در حقّ بُشر ارادت تمام داشت و ملازمت آستان او مى‏كرد تا به حدّى كه شاگردانش مى‏گفتند: تو مجتهد زمانه‏اى و در انواع علوم نظير ندارى و هر ساعت از پس شوريده‏اى مى‏روى؟
امام احمد گفت: آرى همه علوم را من بهتر از او مى‏دانم، ولى خداى را او بهتر از من شناسد.
آدمى ديده است و باقى پوست ؛ ديده آنست كان كه بیند دوست
و او را حافى بدان گويند كه چون توبه كرد از شدّت غلبه حق هرگز كفش در پاى نكردى و برهنه پاى رفتى و چون از سرّ اين حال سؤال كردند، گفت:
خداى تعالى فرمايد: «وَ اللّه‏ُ جَعَلَ لَكُمُ الأرضَ بِساطا»
يعنى من كه حضرت اللّه‏ام بساط زمين را از براى شما گسترانيده‏ام.
لاجرم ادب نباشد كه بر بساط پادشاهان با كفش روند؛ پس برهنه پاى رفتن او حُسن رعايت ادب و غايت تعظيم ربّ بود.

(جواهر الاسرار)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:0 ::  نويسنده : adel

روزی بشرحافی شوريده حال و مست همى‏رفت در راه كاغذى يافت بر آن كاغذ «بِسمِ اللّه‏ الرَّحمن الرَّحِيم» نوشته بود؛ بشر برداشت عطرى خريد و آن كاغذ معطّر ساخت و در موضعى پاكيزه به تعظيم نهاد. در آن شب بزرگى بخواب ديد كه بدو گفتند:
«برو بشر را بگوى عطر آگين كردى نام‏هاى مرا عطر آگينت كنيم، پاكيزه نمودى آنها را پاكيزه‏ات نماييم و بعزّتم نام‏آورت كنم در دنيا و آخرت».
آن بزرگ گفت: بشر مردى فاسق است پس خواب غلط ديده باشم. طهارت كرد و نماز گزارد و باز به خواب رفت بار ديگر همان حال مشاهدت كرد. بشر را طلبید، در خرابات نشان دادند، بشر آمد و پيغام بدو رسانيد و آن پيغام از مفاتيح غيب بود كه قفل درِ دل بشر بدان گشاده شد و توبه كرد.



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:59 ::  نويسنده : adel

على بن‏موفّق گفت: يك سال حج كردم، شب عرفه دو فرشته را به خواب ديدم كه از آسمان فرود آمدند با جامه‏هاى سبز، يكى ديگرى را گفت: دانى كه امسال حجاج چند تن بودند؟ گفت: ششصد هزار بودند. گفت: دانى كه حج چند تن پذيرفتند؟ گفت؟ حج شش تن پذيرفتند و بس. از هول اين سخن از خواب بیدار شدم و سخت اندوهگين گشتم و گفتم: من به هيچ حال از اين شش تن نباشم.
در اين انديشه و اندوه به مشعرالحرام رسيدم و در خواب شدم، همان دو فرشته را ديدم كه همان حديث با يكديگر گفتند. آنگاه آن يكى گفت: دانى كه حق تعالى امشب چه حكم كرده است ميان خلق؟ گفت: خیر. گفت: خداوند به خاطر يكى از آن شش تن، صد هزار نفر دیگر را بخشيد و حجشان را قبول کرد.
پس از خواب بيدار شدم شادان و شكر كردم خدا را.
(كيمياى سعادت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:57 ::  نويسنده : adel

مرحوم حاج شيخ ابراهيم مشهور به صاحب‏الزمانى فرمود روز تولد حضرت على بن موسى الرضا عليه‏السلام قصيده‏اى در مدح آن حضرت گفتم و از خانه بيرون آمدم به قصد ملاقات نائب التوليه كه قصيده را براى او بخوانم؛ چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان سلطان اينجاست. كجا مى‏روى؟! قصيده را براى خودشان چرا نمى‏خوانى؟ پس از قصد خود پشيمان شدم و قصيده را مقابل حرم مقدس خواندم. پس عرض كردم: يا مولاى از جهت معيشت در فشارم، امروز هم عيد است اگر صله عنايت فرمائيد بجاست ناگاه از سمت راست كسى ده تومان در دست من گذاشت. عرض كردم يا مولاى كم است؛ فورا از سمت چپ كسى ده تومان ديگر در دست من گذاشت. خلاصه تا شش مرتبه استدعاى زيادى كردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند و چون مبلغ شصت تومان را كافى ديدم خجل شدم كه باز طلب كنم. مبلغ را در جيب گذاشته تشكر كردم و از حرم مطهر خارج شدم. در كفشدارى ديدم عالم ربانى مرحوم حاج شيخ حسنعلى تهرانى مى‏خواهند بحرم مشرف شوند مرا كه ديد در بغل گرفت و فرمود: حاج شيخ ابراهيم خوب زرنگ شدى! با حضرت رضا عليه‏السلام روى هم ريختيد؛ تو شعر مى‏گويى و آن حضرت هم به تو صله مى‏دهند. بگو چه مبلغ صله دادند؟ گفتم: شصت تومان. فرمود: حاضرى شصت تومان را بدهى و دو برابر آنرا بگيرى؟ قبول كردم. بعدا پشيمان شدم كه وجهى كه حضرت مرحمت فرمودند چيز ديگر بود. برگشتم خدمت شيخ و آنچه اصرار كردم ايشان معامله را فسخ نفرمود.
(شهيد دستغيب، داستان‏هاى شگفت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:56 ::  نويسنده : adel

در یکی از مجالس مرحوم حاج ميرزا آغا جواد ملكى قدس‏سره يكى از حضّار غيبتى كرده بود؛ آن بزرگوار خيلى ناراحت شده و خطاب به غيبت كننده فرموده بود: چهل روز مرا به زحمت انداختى.(1)
(یعنی که باید چهل روز خودسازی کند تا اثر آن شنیدن غیبت از روح ایشان خارج شود... آنها کجایند و ما کجا!!!)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:55 ::  نويسنده : adel

روزى شيخ ابوسعيد ابوالخير رحمه‏الله با صوفيان مى‏گذشتند به جائى رسيدند كه مستراح پاك همى‏كردند و نجاست بر راه بود؛ صوفيان همه به يك سوى گريختند و بينى بگرفتند. شيخ بايستاد و گفت: اى قوم دانيد كه اين نجاست با من چه مى‏گويد؟ گويد: دیروز در بازار بودم همه كيسه‏هاى خويش بر من همى‏افشانديد تا مرا بدست آورديد؛ يك شب با شما صحبت بيش نكردم، بدين صفت گشتم؛ مرا از شما مى‏بايد گريخت يا شما را از من؟!
(كيمياى سعادت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:55 ::  نويسنده : adel

هرم بن‏حيان گفته: «به ملاقات اويس قرنى رفتم، پرسيد: براى چه اين جا آمده‏اى؟ گفتم: آمده‏ام تا ساعتى با تو مأنوس باشم. اويس گفت: گمان نمى‏كنم كسى كه پروردگارش را بشناسد به غير او مأنوس شود.
(كشكول شيخ بهائى)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:54 ::  نويسنده : adel

فاضل محقق جناب آقا ميرزا محمود مجتهد شيرازى (رحمه‏الله) نقل فرمود از مرحوم حاج سيّد محمد على رشتى كه غالب عمرش در مجاهدات نفسانى و رياضات شرعى بوده كه فرموده بود:
«در ايّامى كه در مدرسه حاج قوام در نجف اشرف طلبه بودم، در بين طلاب مشهور بود كه شخص پاره دوزى كه درب باب طوسى است طىّ‏الارض دارد و هر شب جمعه نماز مغرب را در مقام مهدى عليه‏السلام در وادى السلام مى‏خواند و نماز عشا را در حرم حضرت سيّدالشهدا به جا مى‏آورد؛ در حالى كه بين نجف و كربلا بيش از سيزده فرسخ و تقريبا دو روز راه پياده‏رو است. من مى‏خواستم اين مطلب را تحقيق كنم و به آن يقين نمايم. پس با آن مرد صالح پاره دوز آمد و شد نموده و رفاقت كردم چون رفاقتم با او محكم شد روز چهارشنبه به يكى از طلاب كه با من هم مباحثه بود و به او اعتماد داشتم گفتم: امروز حركت كن براى كربلا و شب جمعه در حرم باش و مراقب باش بين كه رفيق پاره دوز را مى‏بينى؟ و چون وى رفت غروب پنج شنبه با تأثرى نزد رفيق پاره دوز رفتم و اظهار ناراحتى كردم. گفت: تو را چه شود؟ گفتم مطلب مهمى است كه بايد الان به فلان طلبه رفقيم برسانم و متأسفانه به كربلا رفته و به او دسترس ندارم.
گفت مطلبت را بگو خدا قادر است كه همين امشب به او برسد. پس نامه‏اى كه نوشته بودم به او دادم. وى نامه را گرفت و به سمت وادى السلام رفت. ديگر او را نديدم تا روز شنبه كه رفيقم آمد و آن نامه را به من داد. چون چنين ديدم، يقين كردم كه پاره دوز طىّ‏الارض دارد. در مقام بر آمدم كه از او درخواست كنم كه مرا هم نصيب شود. پس او را به خانه‏ام
دعوت كردم اجابت نمود و چون هوا گرم بود رفتيم پشت بام و گنبد مطهر حضرت امير نمايان بود. بعد از صرف طعام به ايشان گفتم. غرض از دعوت من آنست كه من يقين كردم كه شما طىّ‏الارض داريد و اين نامه‏اى كه به شما دادم براى يقينم بود. الحال از شما خواهش مى‏كنم مرا را راهنمايى كنيد كه چه كنم تا نصيب من هم بشود؟ تا اين مطلب را شنيد و دانست كه سر او فاش شده صيحه‏اى زد و مثل چوب خشك افتاد به طورى كه وحشت كردم و گفتم از دنيا رفت. پس از آنكه به حال خود آمد فرمود:
«اى سيّد هر چه هست به دست اين آقاست و اشاره به گنبد مطهر كرد و گفت هر چه مى‏خواهى از او بخواه اين را گفت و رفت و ديگر در نجف ديده نشد».
(شهيد دستغيب، داستان‏هاى شگفت)

(قابل توجه دوستان: کسی که واقعا طی الارض میکند این چنین از فاش شدن رازش می هراسد، پس مراقب شیادان و عوامفریبان باشید.)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:53 ::  نويسنده : adel

«آيت‏اللّه‏ آخوند ملاّ حسينقلى همدانى (قدس‏ سره) به يكى از شيوخ و بزرگان عرب دستور توبه داده بود و در مقدمه توبه موظف بود كه هر چه حقّ‏الناس بر ذمّه دارد ادا كند. آن مرد نيز به فرموده استادش عمل كرد و پس از اداى همه حقوق مردمى بخاطرش رسيد كه روزى در حال غضب با شمشيرش دست يكى از ملازمان و نو كران خود را از بدنش جدا نموده است از دوستانش تقاضا كرد كه آن شخص را به نزد او بياورند وقتى حاضر شد، جريان كار و تصميم خود را با او گفت و اظهار ندامت نمود و دستور داد مبلغ زيادى پول حاضر كردند و گفت بابت ديه دست هر مبلغ كه مى‏خواهى از اين پول برگير. آن مرد راضى به گرفتن ديه نشد و از قبول آن امتناع ورزيد. شخص تائب دستور داد شمشيرش را حاضر كردند و به نوكرش گفت: من آماده قصاصم اين تو و اين شمشير و اين هم دست من؛ هر چه خواهى بكن. نوكر اندكى فكر كرد و سپس گفت: تو ستمى بر من كرده‏اى و بدون جهت مرا از نعمت دست محروم ساختى اكنون گيرم كه من دست تو را به قصاص بريدم، چه نتيجه به حال من خواهد داشت؛ من كه ديگر صاحب دست نخواهم شد. پس چه بهتر كه محاكمه من و تو همچنان براى روز قيامت بماند و داد خواهى در پيشگاه عدل الهى انجام گيرد. شخص تائب كه اين سخن شنيد، اميدش از هر طرف قطع شد و آتش بجانش افتاد و آن چنان بيچاره شد كه با تمامى غرورى كه داشت و مخصوص شيوخ عرب است شروع به گريه كرد. چون صداى گريه‏اش بلند شد، رحمت الهى او را دريافت خداى مقلّب القلوب دل صاحب حق را نرم كرد و به حال او رقّت آورد و گفت بدون ديه و قصاص تو را عفو نمودم.
(تعليق لقاءاللّه‏ از آيت‏اللّه‏ فهرى)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:45 ::  نويسنده : adel

همين طور كه شيطان حاجات معنوى خود را از خداوند متعال طلب كرد يعنى همان حاجاتى كه به عبادات خود از خدا خواست تا آدم عليه السلام و اولادش را به انحراف بكشد - حاجات مادى خود را هم از خدا خوستار شد، و آنها را هم خداوند بزرگ به او تا روز موعود عنايت فرمود.
ابو امامه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: بعد از آن كه شيطان رانده درگاه الهى شد و او را به روى زمين فرستادند. عرض كرد: پروردگار! مرا به سوى زمين فرستادى ، از درگاه خود راندى و از نعمت هاى بهشت محروم نمودى . من در دنيا احتياجاتى دارم كه بتوانم زندگى كنم . آنها را براى ادامه زندگى ام برايم آماده و مهيا نما كه در مضيقه نباشم . خطاب شد: حاجات تو چيست ؟ عرض كرد: خدايا! من محتاج خانه و منزلم ، به من خانه اى عنايت فرما. خطاب شد: خانه تو را حمام ها قرار دادم . (هر كجا حمام است و مردم آن جا رفت و آمد مى كنند خانه شيطان است .)
عرض كرد: من محتاج نشستن هستم و جايى براى آن مى خواهم . خطاب شد: جاى نشستن تو بازارها و كوچه ها و در مغازه ها است - آن جا بنشينى و مردم را به گناه ، كم فروشى ، رشوه ، ربا، غش در معامله ، به ناموس مردم نگاه كردن ، دروغ گفتن ، خيانت كردن ، كلاه سر مردم گذاشتن و غيره بكشانى . در حديثى هم آمده كه : بازار محل عيش و لذت بردن شيطان است .
عرض كرد: خدايا! من غذا مى خواهم . غذاى من از كجا تاءمين شود؟ خطاب شد: غذاى تو را در سفره اى قرار دادم كه بر سر آن ((بسم الله )) گفته نشود. (و صاحبان آن سفره مثل حيوانات گرسنه و حريص ، بدون آن كه نام خدا ببرد، به آن حمله مى كنند)
عرض كرد: الها! من احتياج به آب و آشاميدنى دارم ، آن را من از كجا به دست آورم ؟ خطاب شد: نوشيدنى هاى تو شراب و هر چيز مست كننده است . (از قبيل فقاع كه نوع از آب جو مى باشد، جرس و بنگ كه به وسيله قليان مى كشند).
عرض كرد: براى من اذان گويى قرار ده . گفته شد: اذان تو وسايل موسيقى و مؤ ذن تو كسانى هستند كه با اين آلات مى نوازند و آنها را به كار مى گيرند.
عرض كرد: براى من قرآنى قرار بده كه در آن نگاه كنم . خطاب شد: قرآن تو شعر است (وقتى محزون شدى و دلت گرفت ، شعر بخوان ).
عرض كرد: براى من كتابى قرار ده كه در آن نگاه كنم . خطاب شد: كتاب تو ((وشم )) (خال كوبى هايى كه بعضى ها روى بازو و جاهاى ديگر بدن مى كنند) است .
عرض كرد: براى من حديثى قرار ده . فرمود: حديث تو دروغ و دروغ گفتن است كسانى كه دروغ مى گويند، حديث تو را گويند.
عرض كرد: براى من دام و وسيله ، شكار قرار بده ، خطاب شد: زنان را وسيله صيد كردن و به دام انداختن مردم قرار دادم .(128)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:43 ::  نويسنده : adel

نصیحت شیطان به حضرت نوح علی نبینا و آله و علیه السلام :

بعد از طوفان، وقتی که کشتی نوح روی زمین قرار گرفت و حضرت نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت:
«تو را بر من حق و نعمتی است. می خواهم شکر نعمت تو را به جا آورده و عوض تو را بدهم.»

نوح فرمود:
«من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟»

شیطان گفت:
«من چقدر باید زحمت بکشم تا یک نفر را گمراه کنم، تو نفرین کردی و همه به نفرین تو هلاک شدند، حالا من فعلاً در آسایشم تا خلق دیگر به دنیا آیند و به تکلیف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصیحت می کنم.»

حضرت نوح از این که شیطان می خواهد او را نصیحت کند ناراحت شد. خداوند به نوح وحی فرستاد که:

«ای نوح، سخن او را قبول کن؛ اگرچه که فاسق است.»

نوح به شیطان گفت: هرچه می خواهی بگو.

شیطان گفت: ای نوح! از سه خصلت احتراز کن:

۱٫ تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و از درگاه ربوبی رانده شدم.

۲٫ از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.

۳٫ از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد.بحارالانوار،ج۷۲،ص۱

مأخذ: نصیحت های شیطان، روح الله گائینی و مهدی شعبانی مهردرانی



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:42 ::  نويسنده : adel

شنيدم از مرحوم آيت‏اللّه‏ سيّدمحمد رضوى كه فرمودند:
«زمانى مرض سختى عارض دايى بزرگوارشان مرحوم آيت‏اللّه‏ ميرزا ابراهيم محلاتى شد بطورى كه اطباء اظهار يأس كردند. امر فرمودند: مرض ايشان را خبر دهم به عالم ربّانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى كه مورد علاقه و ارادت ميرزا بودند. پس تلگراف كرديم به اصفهان و مرحوم بيدآبادى را از مرض سخت ميرزا با خبر كرديم. فورا جواب دادند:
«مبلغ دويست تومان صدقه دهيد تا خداوند شفا دهد».
هر چند اين مبلغ در آن زمان زياد بود به هر طور بود فراهم آورده بين ارباب استحقاق تقسيم كرديم. بلافاصله ميرزا شفا يافت.
مرتبه ديگر نيز كه ميرزاى محلاتى سخت مريض شدند و اطباء اظهار ياس نمودند مرحوم بيد آبادى را خبر كردم از ايشان جوابى نرسيد. تا بالاخره در همان مرض ميرزا مرحوم شدند. آنگاه دانستم كه سبب جواب ندادن مرحوم بيد آبادى اين بود كه اجل حتمى ميرزا رسيده و با صدقه جلوگيرى نمیشد».
(شهيد آيت‏اللّه دستغيب، داستان‏هاى شگفت)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:41 ::  نويسنده : adel

ابن طاووس از يكى از پارسايان نقل كرده كه:
«نمازهاى سى ساله خود را كه در صف اوّل جماعت به جاى مى‏آوردم اعاده كردم.
سبب اعاده آنها آن بود كه روزى به خاطر عذرى دير به مسجد آمدم و محلّ خالى در صف اوّل نيافتم كه بايستم، ناچار در صف دوم اقتدا كردم و در خاطرم احساس شرمندگى نمودم كه مردم پس از سى سال مرا در صف دوّم مشاهده مى‏كنند. دانستم همه نمازهاى سى ساله‏ام توأم با ريا بوده و از اين كه مردم مرا در صف اوّل مى‏ديدند و مصداق سابقان در خيرات مى‏دانستند لذت مى‏بردم».
(كشكول شيخ بهايى)



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:39 ::  نويسنده : adel

طشت طلا

خداوند عزوجل به يكي از پيامبران خود وحي كرد كه:
فردا صبح به نخستين چيزي كه رسيدي آن را بخور،
دومي را بپوشان،
‌سومي را بپذير،
چهارمي را نااميد نكن
و از پنجمي بگريز.
پيامبر خدا صبحگاه به راه افتاد و به كوه بزرگ سياهي برخورد، در حيرت ماند و با خود گفت چگونه اين را بخورم،‌سپس به خود آمد و و گفت:‌ خداوند سبحان دستور محال نمي دهد و به قصد خوردن كوه جلو رفت،‌ هرچه جلوتر مي رفت كوه كوچكتر مي شد تا اين كه به صورت لقمه اي درآمد، وقتي خورد ديد گواراترين چيزي بوده كه خورده است.
از آنجا گذشت به طشت طلايي رسيد،‌ پس طبق دستور آن را خاك كرد و رفت اما پس از اندكي پشت سرش را نگريست ديد طشت خود به خود بيرون افتاده و ظاهر گشته،‌با خود گفت:‌ طبق دستور عمل كرده ام و گذشت.

سپس به پرنده اي برخورد كه يك باز شكاري آن را تعقيب مي كرد،‌پرنده آمد و دور پيامبر چرخيد،‌سپس دانست كه بايد پرنده را بپذيرد، آستينش را گشود و پرنده در آن وارد شد،‌
باز شكاري به او گفت:‌ صيدي را كه چند روز به دنبالش بودم از من گرفتي،‌ دانست كه نبايد او را نااميد كند، پس از غذايش قطعه اي پيش وي انداخت و از آنجا گذشت.

ناگاه گوشت مردار بدبويي را ديد و طبق دستور الهي از آن گريخت.

شب در خواب ديد كه به او گفته شد: تو مأموريت خود را انجام دادي آيا مراد و مقصود از آن را دانستي؟
گفت: نه.
به او گفته شد: اما كوهي كه ديدي،‌ آن غضب بود، انسان هنگام خشم،‌ خود را در برابر كوهي مي بيند،‌ اگر موقعيت خود را بشناسد و خود را نگاه دارد و خشمش را فرونشاند آن را به صورت لقمه اي گوارا خواهد يافت.

اما آن طشت طلا كنايه از نماز شب و عمل صالح و كار نيك بود وقتي كه انسان آن را از مردم پنهان كند،‌ خداوند آن را آشكار خواهد ساخت تا زينت بنده اش شود در دنيا،‌ علاوه بر اجر و پاداشي كه در آخرت برايش ذخيره ساخته.
اما آن پرنده كنايه از كسي است كه مي خواهد انسان را نصيحت كند كه بايد راهنمايي و اندرزش را بپذيري

و اما باز شكاري كنايه از شخص محتاج و نيازمند است كه نبايد نااميدش كني.

و بالاخره گوشت متعفن و گنديده،‌ غيبت و بدگويي پشت سر مردم است كه بايد از آن بگريزي.


نكته:‌ جالب اينجاست كه ما هيچ گاه سعي نمي كنيم كوه را بخوريم،
طشت هاي حلبي مان را هم در موزه مي­گذاريم،‌
پرنده بيچاره را اگر بتوانيم با تير مي زنيم
و از باز شكاري فرار كرده
و با تمام وجود به سوي گوشت مردار متعفن روي مي آوریم


خصال صدوق،‌ ج 1، ص 267 نقل از كتاب داستانهاي شگفت انگيزي از نماز شب (حيدر قنبري)



پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : adel

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجددا همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.



پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 11:28 ::  نويسنده : adel

به حرف مردم چقدر اهمیت بدیم؟
مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب رجال خود آورده است :

در يكى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا عليه السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت هاى ارزنده بود، در جمع ايشان حضور داشت.هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.
امام عليه السلام ، به يونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود.
آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس،به سخن چينى و ناسزاگوئى آغاز كردند.
و در اين بين حضرت رضا عليه السلام سر مبارك خود را پائين انداخته بود و هيچ سخنى نمى فرمود؛ و نيز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند.بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد.
يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم ، با چنين افرادى من معاشرت دارم ، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنين خواهند گفت ؛ و چنين نسبت هائى را به من مى دهند.امام رضا عليه السلام با ملاطفت ، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى يونس ! غمگين مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگويند، اين گونه مسائل و صحبت ها اهميّتى ندارد، زمانى كه امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد
بحارالا نوار: ج 2، ص 65، ح 5، به نقل از كتاب رجال كشّى

خدایا به ما عنایتی فرما تا تنها در پی کسب رضای تو و اولیایت باشیم



پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:حکایات مذهبی ,, :: 11:26 ::  نويسنده : adel
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.

وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،

و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛

عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت.

روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.

باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»

عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛

گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.

ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! »

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

«قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ »


پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 11:23 ::  نويسنده : adel

على (علیه السلام ) مى فرماید روزى در كنار خانه كعبه نشسته بدم پیرمردى قد خمیده را

دیدم با موهاى سفید و بلند كه ابروان او بر چشمانش افتاده بود با عصایى بر دست و كلاهى

قرمز و جامه اى پشمین ، پیرمرد نزدیك شد و در حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم كه

بر دیوار كعبه تكیه زده بود نشست . سپس گفت : اى فرستاده خدا آیا مى شود در حق من دعا

كنى و از درگاه خدا برایم طلب مغفرت كنى ؟ رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:

پیرمرد كوشش تو فایده ندارد، اعمال تو تباه گشته و درخواست مغفرت در حق تو پذیرفته نخواهد

شد. پیرمرد با سرافكندگى از محضر آن حضرت خارج شد و از راهى كه آمده بود بازگشت . در این

هنگام رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به من فرمود: یا على (علیه السلام ) آیا او را

شناختى ؟ گفتم : نه . حضرت فرمود: او همان ابلیس ملعون است . على (علیه السلام ) مى

فرماید با شنیدن این جمله برخاستم و خود را به آن پیرمرد رساندم و با او درگیر شدم و بر

زمینش كوفتم و بعد بر سینه اش نشستم ، با دستانم گلویش را به سختى مى فشردم تا او را

هلاك كنم در همین حال او مرا به نام صدا زد و از من خواست كه دست از او بردارم و وى را به

حال خود رها كم . آنگاه گفت : فانى من المنظرین الى یوم الوقت الملعوم یعنى ؛ مرا تا روز

قیامت (معلوم ) مهلت زندگى داده اند و من تا آن روز زنده خواهم ماند سپس گفت : یا على به

خدا سوگند من تو را بسیار دوست دارم (پس این جمله را از من بگیر و نگه دار) آن كس كه در

مورد تو به دشمنى و خصومت برخیزد و از تو در دل خود كینه داشته باشد باید در مشروعیت

ولادت خود تردید كند و مرا در كار پدر خود شریك به شمارد... على (علیه السلام ) مى فرماید:

من از حرف او خنده ام گرفت و رهایش ساختم .



پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 11:19 ::  نويسنده : adel


روزى حضرت عیسى علیه السلام را در بیابان، باران شدید گرفت، به هر‎ ‎طرف می‏دوید پناهى نمى‏دید. تا ‏رسید به مكانى كه شخصى در نماز ایستاده بود. در حوالى‎ ‎او باران نمى‏آمد. در آنجا قرار گرفت تا آن شخص از نماز ‏فارغ‏شد.عیسى علیه السلام‏‎ ‎به او گفت: بیا تا دعا كنیم كه باران بایستد. گفت: اى مرد! من‏چگونه دعا كنم، و‏‎ ‎حال آنكه ‏گناهى كرده‏ام كه مدت چهل سال است كه در این موضع به عبادت مشغولم كه شاید‎ ‎خدا توبه مرا قبول كند! و هنوز قبول توبۀ ‏من معلوم نیست، زیرا از خدا خواسته‏ام كه‎ ‎اگر از گناه من بگذرد یكى از پیغمبران را به اینجا فرستد‎.عیسى علیه السلام فرمود: توبۀ تو قبول شد، زیرا كه، من عیسى پیغمبرم. و بعد‎ ‎از آن‏فرمود: چه گناه كرده‏اى؟ گفت: روزى ‏از تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود،‎ ‎گفتم: عجب روز گرمى است.‏



درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان mazhabi و آدرس loveallah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 121
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 123
بازدید ماه : 409
بازدید کل : 39906
تعداد مطالب : 253
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1